✗ ηo lovε ✗
✗ ηo lovε ✗

✗ ηo lovε ✗

باران

پشت پنجره ایستاده بودم و به باریدن باران نگاه میکردم

قطره های باران پست سر یکدیگر به شیشه پنجره میکوبید

ناگهان به یاد خاطراتمان افتادم که عاشق باران بودی، عاشق بوی خاک بودی

وقتی باران می بارید دستهایمان را در هم می فشردیم و زیر باران قدم میزدیم

و از اینکه قطره های باران به صورتت میخورد لذت میبردی

وقتی خیس خیس میشدی تو را در آغوشم می گرفتم تا با گرمای

تنم، تن خیس و سردت را گرم کنم ...

میگفتی وقتی گرمای تنت را حس میکنم دیگر هیچ سرمایی رویم اثر نمی کند

و میخواستم تو را رها کنم این بار تو مرا در آغوشت میگرفتی ...

همچنان پشت پنجره ایستاده بود و خاطراتمان را مرور میکردم

خاطرات خوش، شیرین و به یاد ماندنی ...

یاد یکی از آن روزها افتادم که داشتیم زیر باران قدم میزدیم صورتت خیس شده بود

نه از باران بلکه از اشک چشمان زیبایت، گفتی میترسم روزی برسد که

ما از هم جا شویم آن وقت اشک چشمانم میشود باران برایم

دیگر دستی نیست که دستم را بگیرد، تنی نیست که تن سردم را گرم کند

یگر کسی نیست که از صمیم قلب به من عشق بورزد و روحم را تسکین دهد

اگر آن روز برسد من چه کنم ...؟ خواهم مرد ...

اشک های روی گونه هایت را پاک کردم،

صورتم را به صورتت نزدیک کردم و آرام لبانت را بوسیدم،

گفتم جای هیچ نگرانی نیست من هیچ وقت تنهایت نمیگذارم

این دست ها، این تن، این قلب بی ریا فقط و فقط از آن توست ...

سردت روی سینه ام گذاشتی دستانت را دور بدنم حلقه کردی

در آن لحظه باران شدید شروع به باریدن کرد هر دوی ما در آغوش هم

خیس خیس شدیدم، حال من اسم آن باران را باران عشق میگذارم

بارانی که در خاطرم نه! در تمام تارو پود وجودم بافته شده است

حال وقتی باران می بارد خیلی دلگیر میشوم چنان که مثل باران اشکهایم میریزد

تو آغوش مرا با آغوش خاک عوض کردی و مرا برای همیشه تنها گذاشتی ...

حال بدونه تو چه کنم روزی هزار بار از خدا میخواهم که مرا هم پیش تو بیاورد ...



✗ ηo lovε ✗



.
Falling in love is when she falls asleep in your
arms and wakes up in your dreams
عاشق شدن یعنی وقتی که اون توی آغوشت
خوابش میبره و بعد توی رویاهات بیدار میشه . . .

داستان عاشقانه وغمگین...«حتما تاآخرش بخونید»


شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :


سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.


دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.

یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….

پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند

 

عشق یعنی...

عشق یعنی حس گرم انتظار
عشق یعنی از زمستان تا بهار



عشق بامن، با تو معنی میشود
عشق بی من، بی تو تنها میشود



عشق یعنی اشک و آه و سوز دل
عشق یعنی یک خدا از جنس گل



عشق یعنی بت پرستی تا جنون
عشق یعنی کینه از دلها برون



عشق یعنی با یکی پیدا شدن
با یکی همدرد و هم آوا شدن



عشق یعنی آرزوهای بلند
عشق یعنی با همه اشکت بخند



عشق یعنی زندگیم وصله به توست
عشق یعنی قلب من در دست توست



عشق یعنی عشقه من زیبای من

عشق یعنی عزیزم دوستت دارم

عشق برفی...

یادته اون روز برفی
وسط فصل زمستون
تو پریدی پشت شیشیه
من زدم از خونه بیرون

یادته اشاره کردی
آدمک برفی بسازم
واسه ساختنش رو برفا
هرچی که،دارم ببازم

گوله گوله برف سردو
روی همدیگه می چیدم
شاد و خندان بودم انگار
که به آرزوم رسیدم

رو پیشونیش با یه پولک
یه خال هندو گذاشتم
واسه چشماش دو تا الماس
جای پوس گردو گذاشتم

رو سینش،با شاخه یاس
یه گلوبند و کشیدم
روی لبهاش با اجازت
طرح لبخند رو کشیدم

یادمه با نگرونی
تو یه "ها" کردی رو شیشه
دزدکی برام نوشتی
تکلیف قلبش چی میشه

شرم گرم لحظه ها رو
توی اون سرما چشیدم
سرخیش رو، رو پوست سردِ
آدمک برفی کشیدم

قلبم رو دادم نگفتم
تن اون از جنس برفه
عاشقونه فکر میکردم
نمیگفتم نمی صرفه

ولی فصل آشنایی
زود گذر بود و گریزون
شما از اون خونه رفتین
آخر همون زمستون

رفتی و قصه اون روز
واسه من مثل یه خواب شد
از تب گرم جدایی
آدمک برفی هم آب شد

کاشکی میشد که دوباره
روبروت یه جا بشینم
یا که رد پاتو رو برف
توی کوچمون ببینم

کاشکی میشد توی دنیا
هیچ کسی تنها نباشه
عمر آدم برفی هامون
امروز و فردا نباشه

قول میدم تا آخر عمر
دیگه قلبم رو نبازم
بعد تو تا آخر عمر

آدمک برفی نسازم ...

زنــدگی...


بر آنـچه گذشـت

وآنـچه...

شـکست،

حسـرت نخـور...

زنــدگی؛

اگـر زیبــابود

باگریــه شروع نمیشــد...